حسنا جونحسنا جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

حسنا دلبر مامان

حموم کردن حسنا جون

امروز مامانی و خاله حسنا  عزیز دلمون حسنا جون رو بردیم حموم   وقتی حموم میری دوست داری با آب بازی کنی ماهم گذاشتیمت تو وان که بازی کنی بعد از بازی کردن و حموم لباسای خوشگلت رو پوشوندیم وقتی از حموم در میای دوست داری شیر بخوری ما هم شیر رو دادیم خوردی و بعدش خوب  خوب خوابیدی عزیزم  خیلی نازی دوست دارم خیلی زیاد.     ...
3 خرداد 1393

اولين سفر

دختر نازم اولين سفر تو در روز 23/02/93 مصادف با ميلاد امام علي عليه السلام  بود كه  خدارو شكر يه سفر زيارتي به حرم حضرت معصومه بود .اولاي سفر خيلي حالت خوب بود . خوشحال بودي ازينكه من و بابا و مامان جون و آقا جون (مادربزرگ و پدربزرگ مادري) همه با هم پيش تو بودند و تو در دَدَ (گردش) بودي. ظهر رسيديم قم و رفتيم زيارت . دختر نازم تو هم با مامان جون رفتي كنار ضريح و اونو بوسيدي و ما برات دعا كرديم كه انشاءالله كه هميشه سالم و شاد و خوشبخت و در نهايت سعادتمند و عاقبت به خير باشي. انشاءالله  تا اينكه ديگه بعد از ظهر از شدت گرماي قم (حالا هوا ابري و عالي بود ولي تو عادت به سرماي زنجان داشتي) حوصله...
31 ارديبهشت 1393

اولين چهاردست و پاي دخترم

نازنينم ،تقريبا يك ماهي هست كه خيلي خوب غلط مي زني و عقب عقب چهاردست و پا ميري ولي هنوز نمي تونستي چهاردست و پا جلو بيايي كه ديروز 93/02/30 تونستي براي اولين بار اينكار رو انجام بدي كه خيلي باعث خوشحالي ما شد. انشاءالله گام هاي پيشرفت آتي. ...
31 ارديبهشت 1393

*اولين دست زدن *

عزيزم تو اولين بار تقريبا از 20/02/93 اداي  دست زدن(كف زدن) رو در مي آوردي ولي خيلي خوب نمي تونستي بزني كه ديروز در 29/02/93 بين مهموناي مامان جوني از خوشحال شروع به دست زدن كردي و مدام تكرار مي كردي. عزيزم تو اين كار رو از خاله جون و مامان جون ياد گرفتي چون اون تورو به خاطر هر كاري كه ميكني تشويق مي كنند و برات كف ميزنند و ميگند آفرين كه اگه ميتونستي حرف بزني حتما آفرين هم ميگفتي. آي قربون دختر ناز و باهوشم برم. ...
30 ارديبهشت 1393

كارهايي كه تا حالا ياد گرفتي انجام بدي

دخترم تو از دو ماهگي بعضي از حروف رو ادا مي كردي مثلاً اَ ق َ  و ا َ دَ و  گ َ   و ن َ و ا َ ه َ و هَ كه ما از شنيدن اونا خيلي ذوق مي كرديم. بابا جون هر وقت تورو ميدي انگشتاشو به تو نشون ميداد و اسامي پنج تن آل عبا رو برات ميشمرديم و تو با علاقه گوش ميداد بعد از مدتي كم كم هر وقت بابا رو ميديدي دستتو بالا مي گرفتي و بهش نگاه مي كردي يعني برام بخون. دخترم بعد از چهل روزگيت شروع كردي به خوردن دستهات و خوردن و تكون دادن هر چيزي كه به دستت ميداديم. سه ماه بودي كه ما تازه شروع به دادن پستونك به تو كرده بوديم و تو اونو خيلي دوست داشتي يكروز تو بغل من بودي و پستونك تو دهنت يه لحظه پستونك ا...
20 ارديبهشت 1393

دندونی

حسنا جونم بعد از سه ماهگي تو هر وقت مي خواستي شير بخوري گريه مي كردي و ديگه نمي خوردي ولي شيشه شير رو خوب ميخوردي كلي دكترهاي مختلف برديم كه بفهميم مشكلت چيه كه نميخوري ولي هيچ دكتري چيزي پيدا نكرد اطرافيان هم ميگفتند شايد تو قهر كردي خلاصه من به هر زحمتي بود هر 2 ساعت تو رو مي خوابوندم و تو خواب بهت شير مي دادم بعد از  5.5 ماه از تولدت دو تا دندون ناز و خوشگل که مثل مروارید میدرخشید در اوردی كه ما فهميديم تمام اين بي تابي ها و نخوردن ها به خاطر  درد جاي دندون ها بوده و با اینکه خیلی سخت بود برات ولی خوشحالیم که  دندونای نازت در اومد و مامانی که خیلی دوستت داره تصمیم گرفت برات آش دندونی درست کنه ...
20 ارديبهشت 1393